داستان راستان

ساخت وبلاگ
گر خزان غارتی مر باغ را بی برگ کرد عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب برگ ها چون نامه ها بر وی نبشته خط سبز شرح آن خط ها بجو از عنده ام الکتاب 299 یا وصال یار باید یا حریفان را شراب چونک دریا دست ندهد پای نه در جوی آب آن حریفان چو جان و باقیان جاودان در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب همرهان آب حیوان خضریان آسمان زندگی هر عمارت گنج های هر خراب آب یار نور آمد این لطیف و آن ظریف هر دو غمازند لیکن نی ز کین بل ز احتساب آب اندر طشت و یا جو چون ز کف جنبان شود نور بر دیوار هم آغاز گیرد اضطراب عرق جنسیت برادر جون قیامت می کند خود تو بنگر من خموشم و هوا علم بالصواب 300 کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب وان حدیث چو شکر کز تو شنیدم همه شب گر چه از شمع تو می سوخت چو پروانه دلم گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه شب شب به پیش رخ چون ماه تو چادر می بست من چو مه چادر شب می بدریدم همه شب جان ز ذوق تو چو گربه لب خود می لیسد من چو طفلان سر انگشت گزیدم همه شب سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود کز تو ای کان عسل شهد کشیدم همه شب دام شب آمد جان های خلایق بربود چون دل مرغ در آن دام طپیدم همه شب آنک جان ها چو کبوتر همه در حکم ویند اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب 301 هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب چو طریق بسته بودست و طمع گسسته بودست تو برآ بر آسمان ها بگشا طریق و مذهب نفسی فلک نیاید دو هزار در گشاید چو امیر خاص اقرا به دعا گشاید آن لب سوی بحر رو چو ماهی که بیافت در شاهی چو بگوید او چه خواهی تو بگو الیک ارغب چو صریر تو شنیدم چو قلم به سر دویدم چو به قلب تو رسیدم چه کنم صداع قالب ز سلام خوش سلامان بکشم ز کبر دامان که شدست از سلامت دل و جان ما مطیب ز کف چنین شرابی ز دم چنین خطابی عجب ست اگر بماند به جهان دلی مودب ز غنای حق برسته ز نیاز خود برسته به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب بکش آب را از این گل که تو جان آفتابی که نماند روح صافی چو شد او به گل مرکب صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب دو جهان ز نفخ صورت چو قیامتست پیشم سوی جان مزلزلست و سوی جسمیان مرتب به سخن مکوش کاین فر ز دلست نی ز گفتن که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب 302 در هوایت بی قرارم روز و شب سر ز پایت برندارم روز و شب روز و شب را همچو خود مجنون کنم روز و شب را کی گذارم روز و شب جان و دل از عاشقان می خواستند جان و دل را می سپارم روز و شب تا نیابم آن چه در مغز منست یک زمانی سر نخارم روز و شب تا که عشقت مطربی آغاز کرد گاه چنگم گاه تارم روز و شب می زنی تو زخمه و بر می رود تا به گردون زیر و زارم روز و شب ساقیی کردی بشر را چل صبوح زان خمیر اندر خمارم روز و شب ای مهار عاشقان در دست تو در میان این قطارم روز و شب می کشم مستانه بارت بی خبر همچو اشتر زیر بارم روز و شب
داستان راستان...
ما را در سایت داستان راستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akbar bastekball16735 بازدید : 202 تاريخ : پنجشنبه 2 خرداد 1392 ساعت: 15:47